وقتی اسیر عراقی پاس‌بخش نیروهای رزمنده شد
وقتی اسیر عراقی پاس‌بخش نیروهای رزمنده شد

دلم می‌خواست بچه‌ها را بیدار کنم و جریان را به آنها بگویم. اسیر عراقی می‌توانسته اسلحه را بردارد و همه ما را به گلوله ببندد ولی این کار را نکرده بود.

خبرگزاری فارس: وقتی اسیر عراقی پاس‌بخش نیروهای رزمنده شد
 

 

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)،کنترل و هدایت عملیات‌ها در طول دفاع مقدس کار بسیار طاقت فرسایی است که صدمات جسمی و روحی زیادی در پی دارد و خستگی ‌‌‌‌‌های شدیدی همراه خود داشت.  روایت زیر را در این زمینه می خوانیم.

***

سه شبانه‌روز به زمین سیخ زدیم و سیم‌خاردارها را بریدیم تا معبرها باز شد. همه کارهایمان در سکوت و آرامش و تاریکی صورت می‌گرفت. مبارزه سخت و در عین حال جالبی بود. یک مبارزه مسلحانه و خشونت‌بار در نهایت سکوت و تسلط بر اعصاب. هر لحظه امکان داشت یکی از مین‌ها کم‌لطفی کند و ... .

مسئله بزرگی که برایمان حیاتی بود مسئله لو رفتن عملیات بود. برای این یکی باید از همه چیز مایه می گذاشتیم. سه شب بیخوابی کاسه چشم‌ها را پر از خون کرده بود. شب قبل عملیات شروع شده بود. گردانهای رزمی به ما رسیده و از معابر گذشته بودند. در همان ساعات اول سنگرهای دشمن یک به یک سقوط کرده و بچه‌ها در حال پیشروی بودند.

دسته ما در شیاری موضع گرفته بود تا دستور را اجرا کند. به ما دستور دادند به اردوگاه برگردیم. گرچه رغبتی برای برگشتن نداشتیم ولی خستگی بی‌داد می‌کرد. هنوز تردید داشتیم که واقعاً برگردیم یا پیش بچه‌ها بمانیم. در آن شرایط و با خستگی مفرطی که داشتیم بعید بود بتوانیم کاری انجام بدهیم. خلاصه قرار شد دسته ما به اردوگاه برگردد. تجهیزات را جمع کردیم و خودمان را پای تپه نسبتاً بلندی کشاندیم و از همانجا حرکت کردیم.

یکی از بچه‌های گروهان، یک اسیر عراقی را جلو انداخته بود. به نزدیک ما که رسید گفت:

ـ سلام برادرها خسته نباشید و ادامه داد:

ـ اگر به اردوگاه برمی‌گردد این آقا را هم با خودتان ببرید.

ـ چرا با بقیه اسیرها نفرستادینش؟

ـ این یکی جا مانده بود

ـ اشکالی ندارد می‌بریمش

اسیر عراقی را پیش انداختیم و راه افتادیم. مرد میانسالی بود، چهره آفتاب سوخته با قد و قامتی بلند و چهارشانه. بند پوتینش باز شده صبر کردیم تا آن را ببندد. دوباره راه افتادیم و در امتداد بلندی تپه به سوی اردوگاه حرکت کردیم. زمین از شدت انفجارها می‌لرزید، انگار دشمن گیج شده بود. هنوز به خوبی در نیافته بود که چه بلایی به سرش آمده، بی‌هدف و دیوانه‌وار تمام منطقه را زیر آتش گرفت.

اسیر عراقی ساکت بود و دستهایش را روی سرش گرفته بود. یکی از بچه‌ها به او فهماند که می‌تواند دستش را پایین بیاورد. گفت بابا دستهات را بینداز پایین خسته می‌شوی حالا حالاها پیاده‌روی داریم.

اسیر در حالی که می‌خواست با نگاه و زبان بی‌زبانی از ما تشکر کند با حالت خاصی به ما می‌نگریست. هوا تاریک شده بود، از فرط خستگی تلوتلو می‌خوردیم. تا اردوگاه خیلی راه مانده بود. به جایی رسیدیم که مناسب بود نمازهایمان را بخوانیم و کمی استراحت کنیم، اطراق کردیم.

بعد از نماز بعضی از بچه‌ها نظرشان این بود که همانجا بمانیم و بعد از روشن شدن هوا به طرف اردوگاه برویم. گرچه خود من هم موافق نبودم ولی نظر بدی نبود. خلاصه خستگی شدید در تصمیم‌گیری مسئول دسته مؤثر افتاد و همانجا ماندیم. یکی از بچه‌ها گفت: با این اسیر چه کار کنیم؟ مسئول دسته گفت: تا روشن شدن هوا دو نفر به دو نفر پاس می‌دهیم.

هر دو نفر دو ساعت و ترتیب نگهبانی معین شد. پاس ما بین ساعت 10 تا 12 بود. عقربه ساعت 8 را نشان می‌داد. نمی‌دانم چه وقت خوابم برد، فقط همین را می‌دانم که یک لحظه گذشت و بیدارم کردند. چشمانم را به زور از هم باز کردم و بلند شدم. اسیر عراقی در گوشه‌ای دراز کشیده بود و چشمانش را به سقف آسمان دوخته بود. سستی و سنگینی پلکهایم به قدری بود که به دوستم گفتم مثل اینکه مجبوریم همین دو ساعت را هم تقسیم کنیم.

تا ساعت 11 تو کشیک بده و بعد مرا بیدار کن. او هم که وضع بهتری از من نداشت قبول کرد. همه خواب بودند. چنان خوابیده بودند که انگار در نرم‌ترین بسترها افتاده بودند. میان خواب و بیداری کسی بیدارم کرد. نفهمیدم که این یک ساعت چقدر به سرعت گذشت. چشمهایم را باز کردم و از صحنه مقابلم تکان عجیبی خوردم.

سلاح را کشیدم و انگشت ماشه روی سینه‌اش را نشانه گرفتم. نیم خیز شده و از او فاصله گرفتم. بله اشتباه نکرده بودم، اسیر عراقی آمده بود بالای سرم. داد زدم دستها را بگیر بالا، لعنتی می‌خواستی چکار کنی؟

ولی انگار اسیر عراقی می‌خواست چیزی بگوید، بالاخره به من فهماند که دوستم از خستگی سه شب و سه روز خوابش برده، نمی‌دانم چه باید بکنم، خیلی متعجب شده بودم.

دلم می‌خواست بچه‌ها را بیدار کنم و جریان را به آنها بگویم. اسیر عراقی می‌توانسته اسلحه را بردارد و همه ما را به گلوله ببندد ولی این کار را نکرده بود. چرا؟ اصلاً از کجا فهمیده بود نوبت پست من و دوستم یک ساعت بوده. حالا من آرام شده بودم و فقط او را نگاه می‌کردم.

اسیر وقتی فهمید من از قضیه مطلع شده بودم لبخند بی‌رمقی زد و گوشه‌ای دراز کشید و باز به آسمان خیره شد. به کلی خواب از سرم پریده بود، دلم می‌خواست تا صبح بیدار باشم. به این مهم فکر می‌کردم اسیر عراقی در واقع با اسیر شدنش به دست قوای اسلام خود را آزاد و رها می‌بیند. دلم می‌خواست همه بچه‌ها آن شب آنجا بودند و آن صحنه را می‌دیدند. دیگر خستگی را احساس نمی‌کردم و به اسلحه تکیه زده بودم.

*نوشته منصور رحیمی، از لشکر حضرت رسول (ص)


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: شنبه 6 مهر 1392برچسب:جنگ,دفاع,مقدس,اسیر,عراقی,لشکر,خاطره,
ارسال توسط دلاور
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 24
بازدید هفته : 53
بازدید ماه : 109
بازدید کل : 11061
تعداد مطالب : 120
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1